دل نوشته های من



سلااااااااااام. من اومدم. صبح چهارشنبه تون بخیر. حالم عااااااااااااالیه. تووووپ تووووووووووپ.

شاکی نشین از اینکه کم می نویسم. من تا عصر هی میرم و میام هی پی نوشت اضافه می کنم.


دیشب سه چهار ساعت بیشتر نخوابیدم. دیشب جلسه خونه بابای مهدی بود. مهدی گفت میایین خونه بابام اینا؟ گفتم بلی. عصر منو مانی رفتیم خونه مامانش. خودشم اومد. البته خودش از دیشبش اسهال داشت گلاب به روتون. رمقی براش نمونده بود. خلاصه عصر اومد و ساعت هفتو نیم رفت جلسه. منم دیگه نرفتم مسجد. دلم خواست پیش مادرشوهرم باشم. نمیدونم چرا. ولی نشستیم به حرف زدن. شاید هم خیلی هوا سرد بود و منم سرما توی جونم بود. در هر حال نرفتم مسجد.

همون عصر هم رسیدم چند لقمه الویه خوردم. نون سنگک تازههم گرفته بودند و مادرشوهرم داشت با سانتیمتر مربع مربع قیچی شون میکرد. البته شوخی بود. ولی منظورم اینه که خیلی دقیق داشت اندازه شون میکرد. منم چند لقمه با الویه خوردم.

دیگه ساعت ده شدو مهدی نیومد. یکی دو بار بهش زنگیدم که وسط جلسه بود و داشت با صدای بلند حرف میزدم. دیگه ساعت یازده رفتم تو رختخواب. سبک خواب بودم. هی میخوابیدم و پا میشدم. یه بارم پدرشوهرم اومد توی هال نشست روی مبل. گفت مهدی اومد در رو براش باز کنم. گفتم شما بخوابین. من خودم حواسم هست.

بالاخره ساعت از دو گذشته بود که مهدی به موبایلم زنگید. در ساختمون هم قفل بود. اون ساعت در قلعه هم قفل بود وای به حال ساختمون. با ریموت در پارکینگ رو زدم و اومد بالا.

شش ساعت و نیم!!!!!!!!! تو کله اش بازار مسگرها بود. زیر چشماش گود رفته بود. یه کم شکلات صبحانه خوردو کمی برام حرف زدم. من پا پی اش نمیشم . چون توداره، هرچی دلش بخواد خودش میگه. بعدش دیگه مثلا خوابیدیم. تا سه و خرده ای من و تا چهار هم خودش خوابش نبرد.

صبح چسبیده بودیم به رختخواب. به زور پاشدیم اومدیم اداره.

امروز باید میرفتم باشگاه. حتما شیطون نزدیکم هم نیومد که بگه نرو. چون میدونست میرم. تازه حرکتهامم تندتر زدم. با تمرکز زیاد. حالم توپ شد و پنج دقیقه هم اضافه دوچرخه زدم و یه  گوله انرژی به اسم آشتی از در باشگاه زد بیرون و اومد اداره.

میز کارم خیلی شلوغه. ولی من کم کم دارم انجامش میدم. دونه دونه دونه دونه چند تا قرارداد تو کارتابلمونه چند تا کمیسیون و چند تا نامه و چند تا خرده کاری. این فعلا پارت اول تا ظهر.

*******************************

الان ساعت 01:33 ظهره. چهارشنبه است همه میخوان این دو سه ساعت هم تموم بشه و بزنن به چاک.

منم همین حس رو دارم. به خصوص که خوابم میاد. از صبح کارهایی که باید رو انجام داده ام. البته به ترتیب اولویت زمان. الان بعد از اینکه این پی نوشت رو نوشتم، یه سند هزینه میزنم. عمده کارم تمدید دو تا قرارداده. که منتظرم معاون مربوطه از بیرون یا بهم زنگ بزنه یا برسه شرکت و تکلیف رو روشن کنه.

ناهار خورده ام و الان پشت میزم هستم. اتاقمون ازصبح که میاییم سرده. تازه یکی دو ساعته یه کم گرمتر شده.

دلم نمیخواد این دو سه ساعته الکی تموم بشه. یه جا خوندم کارمندها هی منتظرند روزشون تموم بشه و برن خونه. یا روزهای هفته تموم بشه و آخر هفته بیاد. خب اینجوری کل عمر رو دارن از دست میدن. درست میگه. الان نمیگم منتظر عصر نیستم. ولی دلم هم نمیخواد باعجله تموم بشه. کارهام انجام بشه، کمی تعلل کنم، فکر کنم هیچی توی این دنیا اتفاقی نیست. شاید توی همین دو سه ساعت هم درسی و اتفاقی باشه.

اوه اوه یادم اومد تایم شیتم رو رد نکرده ام. حتما امروز باید انجامش بدم.

فعلا برم یه سند هزینه برم تا بعد.

********************************

الان ساعت نزدیکه چهاره. بلانسبت قرار بود کارها سبکه باشه این ساعت. ولی همینطور داره کار میاد روی کار. اینطوری که روی همه کارها، رئیسم میگه تو برو برای بچه های خدمات لباس فرم بخر. اینا سلیقه ندارن! حالا انگار چی میخوان بپوشن. پیرهن و شلواره دیگه. اینا قبلا رفته بودند از یه جایی توی کرج داده بودند برای بچه ها دوخته بود. رئیسم میگه پشت سرشون حرفه که طرف آشناشونه. نده از اونجا. سرپرست خدمات هم میگه از کرج. الان که مغزم قفله.بعدا برم فکرکنم ببینم ازکجا براشون بخرم. یا بدم بدوزن.

دخترخاله ام یادتونه که حامله بود و زایید؟ بچه اش سنگ کلیه داره. نمیدونم گفته بودم یا نه. چقدر هم بچه اش شیرینه ماشاءالله. همون که حاملگی اش اومد تهران.

دیروز ظاهرا اومده تهران. خواهر پسرخاله مجرده. عصر با مانی بریم بچه رو ببینیم. وووووی دلم براش غنج میره. بچه کوچیک، حتما کلی هم گوش و پس کله اش بو میده. حسسسسسسسسسسابی بچلونمش. به خصوص که میگن بابت دل دردهاش، شال می بندن به کمرش. یاد داداش کوچیکه ام می افتم که مامانم یکسره به کمرش پارچه می پیچید.

وای چقدر تشنمه. هرچی آب میخورم بازم تشنه ام. تست دادم قند ندارم. شاید مال فعالیت بدنه. شایدم مال عادت بدنه. دیگه به آب زیاد عادت کرده ام.

می ترسم هم الان آب بخورم. توی راه، موال لازم شدم چی؟

مهدی امروز گیج میزد از بی خوابی دیشب. بهش گفتم عصر بره پیش مامانش اینا. البته خودش گفت که باید بره جلسه دیشب رو توضیح بده به مامانش اینا. چون تغییرات زیادی اتفاق افتاده. یه حرفایی رو نمیشه پشت تلفن گفت. حوصله میخواد. طرف باید روبروت باشه که بشه براش حساب و کتاب کنی.

گفتم برو اونجا و دو سه ساعت بخواب. مامانش هم امروز کلی هواشو داره و لیلی به لالاش میذاره. منم برم یه سر نی نی رو ببینم و برم خونه چپه بشم.

خب دوستان و یاران مهربان کم کم به لحظات پایانی برنامه نزدیک میشویم. تا روزی دیگر، درود و دو صد بدرود.



یا حق


سلام صبح بخیر.

خوبین؟

زندگی همچنان ادامه داره. اگه صبح از خواب پامیشیم، باید اول شکر کنیم. چون خیلی ها دیگه بیدار نمیشن. خیلی ها وقتی از خونه میرن بیرون، دیگه برنمیگردن. ولی ما الان هستیم. زنده ایم و این یعنی یه فرصت دوباره. واقعا یه بار بشینیم لیست کنیم کارهامونو. ببینیم چه کارهایی رو باید انجام بدیم. برای فرصتی که معلوم نیست تا کی در اختیارمونه.

اول سال که با سیل شروع شد، خیلی دلم خواست چند بار بیام و بنویسم. ولی با خودم گفتم همه به اندازه کافی از تی وی و شبکه های مجازی فیلمها و عکسها رو دیده ایم. به اندازه کافی دل همه خون شده.

ولی هرچی هم ببینیم، هیچی نمیشه سیلی که پنجم عید توی شیراز اومد. الان همه جا دیگه هشدار سیل میگیرن. درسته خیلی ها کاری نمیتونن بکنن ولی لااقل در جریان هستند. ولی اون دقایق اولیه که توی شیراز یه عده توی خیابون بودند و یه دفعه بدون اطلاع قبلی سیل اومد، از همه بدتر بود. خداوند همه رفتگان رو غرق رحمت کنه. خداوند به بازمانده ها صبر بده. خدایا کمک کن کسانی که خونه و زندگی شون رو از دست دادند، بازم بتونند بهترش رو بسازند از نو. تو کمک کن. خودت گفتی اگه قومی به هم کمک کنند، تو بهشون کمک می کنی.

حکایت اون شهری که پیغمبرش به مردمش گفت که میخواد قحطی بیاد. و مردم کنار خونه ها سوراخ ساختند که بتونند بهم کمک کنن و خدا به خاطر همین کار، قحطی رو نفرستاد و گفت قومی که به هم کمک کنند، شامل این عذاب نمیشن.

خدایا تو کمک کن به مردم گلستان، به مردم پلدختر و خوزستان. کسانی که با دست خالی و با بدنهاشون جلوی سیل رو گرفتند. اشک از چشم آدم جاری میشه.

خدایا امسال باید مردم ایران جشن بارون می گرفتند. باید همه خوشحال بودیم از اینهمه بارون. که هامون و کارون و دز و دریاچه ارومیه بازم پر آب شده. ولی بلد نبودیم ازش استفاده کنیم.  سیل شد و همه چی خراب شد.

خدایا

 یه بار دیگه نشون بده که این خرابیها، بابت اینه که بهترینش ساخته بشه. بازم دست این مردم رو بگیر. دستهای این مردم خالیه. محتاج گرمای دست خودته. فقط خودت.

****

دیروز از اداره رفتم دنبال مانی. هییییچی از ناهارش رو نخورده بود. یه مدته خیلی بد غذا میخوره. رفتم پیش معاونشون. گفتم خودت یه کاری بکن. گفت باشه. بسپرش به من. خیلی آقای پیگیریه. دیگه با مانی اومدیم خونه مادرشوهرم. گفت یه خوراکی برام میخری؟ گفتم ناهارت مونده. اگه میخوای چیزی بخوری، ناهارت رو بخور. گفت نمیخور. بو میده.

چرت میگفت. هیچم بو نمیداد. خودم توی تاکسی دو تا کتلت رو خوردم. خیلی هم چسبید. چون ناهار خیلی سبک خورده بودم، داشتم ضعف میکردم.

ماشین یکسره ما رو تا سر دولت برد و مانی یه چرت خوابید. اونجا بیدارش کردم و پیاده شدیم و ماشین گرفتیم تا سر چهارراه قنات. مانی گفت میدونم ذرت مکزیکی نیست.توی عید هم نبود. گفتم ولی من میگم هست.

رفتیم و بود.

ولی مانی گفت دلم نمیخواد. کلا بی اشتها شده. به نظرم از سردیه. خلاصه اومدیم یه بستنی یخی براش خریدم چون حالت تهوع داشت و از صبح فقط دو تا لقمه ای که براش گذاشته بودم رو خورده بود. یه کم نشستیم و باد به کله اش خورد سر خیابون فکر کنم گل افشان. همونجا که اون فروشگاه معروف رو داره. یه کم حالش بهتر شد و بعدش راه افتادیم رفتیم خونه مامان مهدی.

تا برسیم، توی راه با هیلا کلی اس ام اس رد و بدل کردیم و من جلوی مانی دلم نمیخواست گریه کنم. در مورد زهرای عزیز حرف میزدیم. جگر جفتمون خون بود.

بعدش که رسیدیم خونه، مانی با مادربزرگش مشغول شد و یه کم بعدش هم مهدی رسید. منم حوالی ساعت هفت پاشدم اومدم بیرون. یه پولی باید با خودپرداز جابجا میکردم و میخواستم پیاده روی هم بکنم و مسجد هم برم.

اومدم و اومدم تا رسیدم بلوار شهرزاد. نباید اینقدر می اومدم پایین. رفتم اونجا هم پیدا نکردم خودپرداز. حالا باید برگشتم بالا به طرف مسجد هدایت. هرچی میرفتم نمیرسیدم. برگشتنی، سربالایی بود. خلاصه وسطهای اذان بالاخره رسیدم مسجد. حیف شد. میخواستم قبل از اذان برای شادی روح زهرای عزیز نماز بخونم. ولی محاسبات رفت و برگشتم اشتباه بود و دیر رسیدم. بالاخره نماز مغرب رو خوندیم و بین دو تا نماز برای آمرزش زهرا جان و همه رفتگان این جمع (خوانندگان وبلاگ) دو رکعت نماز خوندم و دعا کردم. خدا قبول کنه.

چون دو سه هفته دیگه ماه رمضونه، یه مدته دارم دعای ربنا رو حفظ میکنم که توی قنوتهام بگم. چقدر قشنگه. می دونین که. چهار آیه از قرآنه. همون که استاد شجریان ماه رمضون میخونه. ماه رمضون دلخوشی هاش همین ربنای استاده و دعای سحر، انتظار برای افطار و خواب آلودگی بعد از خواب سحر قشنگی هاش همینه. و اتفاقات قشنگی که در طول ماه رمضون از درون برای هر کسی می افته و یه دریچه به روش باز میشه. (ان شاءالله)

دیگه نماز عشا رو هم خوندیم و برگشتم خونه. مادرشوهرم برای ما سه تا کلی تدارک دیده بود. گفتم برای شما فرقی نداره صد نفر مهمونتون باشن یا سه نفر. چرا اینقدر خودتونو اذیت می کنین؟ خندید و گفت اینجوری راحت ترم.

دیگه خواب و لالا.

الان هم که در خدمتتونم. از صبح هم یکی دو بار با رئیسم دعوام شده. اعصاب خرد میکنه. چی بگم. کاره دیگه.

عصر هم باید تا پنج و نیم بمونم اداره. چون ساعت پنج و نیم تازه جلسه مدرسه مانی ایناست.


خب دیگه من برم.

مراقب خودتون و دلتون باشین. توی این هوا حتما برین پیاده روی. لااقل پنجره رو باز کنین که هوا عوض بشه و حالتون خوب بشه.


یا حق


شماهایی که توی فضای مجازی هستین، چه ارتباطی با فالوورهاتون دارین؟

خب من کسی ام که خیلی اهل ارتباط با خواننده هام نیستم. هرکس هم پیغام بذاره، جوابشو میدم و همیشه هم توی دعاهام همه رو لحاظ می کنم. به همه تونم فکر میکنم. ولی ارتباط انچنانی ندارم.

پارسال که مانی میخواست بره مدرسه ـ کلاس اول ـ یه دوستی اینجا پغام گذاشت به اسم خانم زهرا حبیبی. که اتفاقا پسر اونم داشت میرفت کلاس اول. ولی چون دوره های شیمی درمانیش شروع میشد، گفت که نمی تونه با پسرش روز اول بره مدرسه. قلبم درد گرفت. دیگه از اون وقت خیلی براش دعا کردم و با هم در ارتباط بودیم. چند وقت بعدش هم اومدم توی اینستا، ارتباطم باهاش بیشتر شد. فهمیدم ده سال ازم کوچکتره و اهل مشهده. مثل همه مشهدی هایی که میشناسم، خیلی با حجب و حیا و مودب و مهربون. این چند ماه اخیر خیلی اذیت میشد. من  همه اش براش انرژی میفرستادم. اونم میگفت آشتی برام دعا کن.

حتی یادمه چند پست قبل اینجا سراغشو گرفتم. چون هرچی براش پیغام میذاشتم، جوابمو نمی داد توی اینستا.

تا اینکه دیروز رفتم توی اینستا و دیدم یه نفر زیر  همه احوالپرسی و نگرانی هام، نوشته « زهرا خانم فوت کردند. شما؟»

دنیا رو کوبیدند توی سرم. همونجا زدم زیر گریه.

همیشه با خودم فکر میکردم این ارتباط یکطرفه است. یعنی مثلا اگه یه روزی من بمیرم، مثلا کسانی که موبایلم رو دارن، شاید بعد از چند روز زنگ بزنن به موبایلم و مثلا مهدی بگه من مرده ام. بعد یکی توی نت ـ مثلا آبانه یا هیلا ـ پست بذاره که آشتی مرده. بعد همه خبردار بشن.

ولی از عید هی این افتاده بود توی مغزم که خدا میدونه تو حادثه سیل، چند تا از خواننده هام اسیر سیل شده اند و من خبر ندارم ازشون. و براشون دعا می کردم.

دیروز که اون جمله لعنتی رو دیدم، میخکوب شدم. گفتم خدایا. چطور میشه به کسی که آدم ندیده، اینقدر محبت داشت و اینقدر دوستش داشت. حالا پسرش چی؟ خانواده اش چی؟ هی یکی به جگرم چنگ میزد.

حتی چند ماه پیش که زن عموی بابام فوت کرد، برنامه ام این بود وقتی رفتم مشهد برم دیدن زهرای عزیز. بهش هم گفتم. گفت آره بیا. ولی حالم خوب نیست. گفتم میام که ببینمت. این از اون ارتباط ها بود که میخواستم باشه و میخواستم حتما برم ببینمش. با خودم گفتم براش عسل هم می برم. چیزی که می شناختم. و فکر میکردم تنش رو قوی می کنه.

عزیزم

عزیزم

عزیزم

نشد ببینمت. ولی همیشه توی قلبم می مونی. همیشه گوشه قلبم یه عکس کوچیک از پروفایلت هست. به دختر خوشگل صورت گرد که یه روسری خوشگل، ماه صورتتو قاب گرفته. حتما وقت رفتنت بوده. بیشتر از من خانواده ات خیلی سوخته اند. سفرت بی خطر. الهی در آرامش ابدی باشی و از خداوند برات رحمت الهی رو میخوام. و صبر جمیل برای خانواده عزیزت.

********************

دوستان عزیزم، همراهان همیشگی من از همه تون میخوام برای زهرا حبیبی عزیز فاتحه بخونیم و از خدا براش طلب آمرزش کنیم. به حرمت لحظاتی که اینجا کنار هم بودیم.

رحمه الله من یقرا فاتحه مع الصلوات


سلام. بعدازظهر بخیر.

امیدم به بعد از عید بود که کارها سبک بشه. ولی واقعا تغییری نکرده. ولی بازم خدا رو شکر. شماها  خوبین؟

ساعت تقریبا دو و نیم بعدازظهر چهارشنبه است. ببینم تا چقدر میشه بنویسم.

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

سلااااااااااام. ظهر بخیر.

منو ببخشید. منو حلال کنین. به خدا خیییییییییییلی درگیر اداره ام. تو خونه هم اصلا نمیشه بنویسم. الان صفحه رو باز کرده ام روبروم. چند تا کار خرده ریز دارم که البته چند تاش درشته! یکیش گزارش به مدیرعامله. یکیشم الحاقیه بیمه های ماشین اداره است. بقیه ریزه بلانسبت. الان ساعت یک ربع به دوعه. هی خرد خرد می نویسم و به این متن اضافه می کنم.

این فعلا خدمتتون باشه تا برگردم.

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

سلام مجدد.

الان گفتم این قالب رو عوض کنم.

داشتم می گشتم، چشمم به این قالب خورد. کلللللللللی توی دلم خندیدم. گفتم حالا چند روزم این باشه. چی میشه مگه؟

خیلی اهل کارتون دیدن نیستم. یعنی اصلا نیستم. ولی از این شکلهای کارتونی خوشم اومد. یه کم دور بشیم از دنیای آدم بزرگها. اینا خوبه.


سلام

دوستان. من خودم هرروز برای امرزش همه امواتی که می شناسم دعا میکنم. حالا تا جایی که یادم باشه.

یا وقتی دعا میکنم، اسم.کسانی که مثلا مریض دارن رو میارم. کسانی که اینجا گفته اند از مریضی کسی.

حالا میخوام این پست رو اختصاص بدم به دوستان رفته.

کسانی که جسمشون دیگه با ما نیست. هرکس اگه دوست داشت، بیاد اسم امواتش رو بیاره. یا مثلا بگه پدرم، مادرم و .

همه مون اینجا انرژی میذاریم برای آمرزش کسانی که عزیزشون دیگه باهاشون نیست.

خدایا ببخش و بیامرز همه رفتگان این جمع رو. 

کسانی که ما نمیشناسیم، بی وارث، بد وارث، اساتید و معلمها، صاحبان حق

من یک سری رو اسم میبرم، شما هم اگه خواستین بگین:

زهرای عزیز

پدر و مادر و برادر مسی جون

برادر ویونای عزیز

مادر بانوسرن عزیز


بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدالله الرحمن الرحیم. الرحمن الرحیم. مالک الیوم الدین. ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدناالصراط المسقیم. صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم و لاالظالین

بسم الله الرحمن الرحیم. 

قل هو الله احد. الله الصمد. لم یلدولم یولد. و لم یکن له کفوا احد



ربنا الغفرلی و الوالدی و للمومنین، یوم یقوم الحساب

خدایا منو ببخش و پدر و مادرم رو  و مومنین رو، روز قیامت


یا حق



سلام

دوستان. من خودم هرروز برای امرزش همه امواتی که می شناسم دعا میکنم. حالا تا جایی که یادم باشه.

یا وقتی دعا میکنم، اسم.کسانی که مثلا مریض دارن رو میارم. کسانی که اینجا گفته اند از مریضی کسی.

حالا میخوام این پست رو اختصاص بدم به دوستان رفته.

کسانی که جسمشون دیگه با ما نیست. هرکس اگه دوست داشت، بیاد اسم امواتش رو بیاره. یا مثلا بگه پدرم، مادرم و .

همه مون اینجا انرژی میذاریم برای آمرزش کسانی که عزیزشون دیگه باهاشون نیست.

خدایا ببخش و بیامرز همه رفتگان این جمع رو. 

کسانی که ما نمیشناسیم، بی وارث، بد وارث، اساتید و معلمها، صاحبان حق

من یک سری رو اسم میبرم، شما هم اگه خواستین بگین:

زهرای عزیز

پدر و مادر و برادر مسی جون

برادر ویونای عزیز

مادر بانوسرن عزیز


بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد الله ذب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک الیوم الدین. ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدناالصراط المسقیم. صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم و لاالظالین

بسم الله الرحمن الرحیم. 

قل هو الله احد. الله الصمد. لم یلدولم یولد. و لم یکن له کفوا احد



ربنا الغفرلی و الوالدی و للمومنین، یوم یقوم الحساب

خدایا منو ببخش و پدر و مادرم رو  و مومنین رو، روز قیامت


یا حق



سلام

لالا دارم. یعنی اگه نخوابم بعید میدونم بلایی سرم نیاد.

اولش به مهدی گفتم میرم خونه مامانش اینا. مهدی باید بره مانی رو بیاره. ولی باید بامترو برم پیش مهدی. که خب چه کاریه. تصمیم گرفتم  با مترو برم خونه خودمون. بخوابم لااقل. چون خونه بابای مهدی نمیتونم راحت بخوابم. میگن امروز میخواد طوفان بیاد. خو بیاد. من که عاشق طولانم.

برم بخوابم که لااقل شب اگه مسجد سر و صدا داشت، زنده بمونم. هم سرم درد میکنه هم باید حتما بخوابم.

 

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

سلام

دوستان. من خودم هرروز برای امرزش همه امواتی که می شناسم دعا میکنم. حالا تا جایی که یادم باشه.

یا وقتی دعا میکنم، اسم.کسانی که مثلا مریض دارن رو میارم. کسانی که اینجا گفته اند از مریضی کسی.

حالا میخوام این پست رو اختصاص بدم به دوستان رفته.

کسانی که جسمشون دیگه با ما نیست. هرکس اگه دوست داشت، بیاد اسم امواتش رو بیاره. یا مثلا بگه پدرم، مادرم و .

همه مون اینجا انرژی میذاریم برای آمرزش کسانی که عزیزشون دیگه باهاشون نیست.

خدایا ببخش و بیامرز همه رفتگان این جمع رو. 

کسانی که ما نمیشناسیم، بی وارث، بد وارث، اساتید و معلمها، صاحبان حق

من یک سری رو اسم میبرم، شما هم اگه خواستین بگین:

زهرای عزیز

پدر و مادر و برادر مسی جون

برادر ویونای عزیز

مادر بانوسرن عزیز


بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد الله رب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک الیوم الدین. ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدناالصراط المسقیم. صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم و لاالظالین

بسم الله الرحمن الرحیم. 

قل هو الله احد. الله الصمد. لم یلدولم یولد. و لم یکن له کفوا احد



ربنا الغفرلی و الوالدی و للمومنین، یوم یقوم الحساب

خدایا منو ببخش و پدر و مادرم رو  و مومنین رو، روز قیامت


یا حق



سلام.

ظهر چهارشنبه تون بخیر.

صبح یه جلسه سنگین داشتم. وسط جلسه هم ده بار بیرون اومدم و رفتم داخل. مجبور بودم برم مدرک بیارم.

بیرون که می اومدم، اون یکی رئیسم خفتم میکرد که بیا فلان کار رو انجام بده!

شکر خدا الان دیگه جلسه تموم شده و بایگانی هاش هم اانجام شده. دو تا قرارداد مونده. که اونم منتظرم مشاور حقوقی مون از بیرون بیاد و تموم بشه.

 

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

سلام. صبح سه شنبه بخیر

دو بار این صفحه رو باز کردم و گفتم اول خدمت فلان قرارداد برسم، بعد. عین دو دفعه زنگیدم به متولیش، جوابمو نداد. یه ایرادی به قرارداد گرفته که خودش باید باشه که رفع بشه. حالا بیاد ببینه شماره ام افتاده، زنگم میزنه!

 

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Jim BTS & ARMY دانلود سریال دل با کیفیت عالی asiafan Dandelion پاپ موزیک http://javad-ghorbani.com/ جواد قرباني شمشادسرا دانلود کارت ویزیت آماده / لایه باز Angela mojgan.abed7