سلااااااااااام. من اومدم. صبح چهارشنبه تون بخیر. حالم عااااااااااااالیه. تووووپ تووووووووووپ.

شاکی نشین از اینکه کم می نویسم. من تا عصر هی میرم و میام هی پی نوشت اضافه می کنم.


دیشب سه چهار ساعت بیشتر نخوابیدم. دیشب جلسه خونه بابای مهدی بود. مهدی گفت میایین خونه بابام اینا؟ گفتم بلی. عصر منو مانی رفتیم خونه مامانش. خودشم اومد. البته خودش از دیشبش اسهال داشت گلاب به روتون. رمقی براش نمونده بود. خلاصه عصر اومد و ساعت هفتو نیم رفت جلسه. منم دیگه نرفتم مسجد. دلم خواست پیش مادرشوهرم باشم. نمیدونم چرا. ولی نشستیم به حرف زدن. شاید هم خیلی هوا سرد بود و منم سرما توی جونم بود. در هر حال نرفتم مسجد.

همون عصر هم رسیدم چند لقمه الویه خوردم. نون سنگک تازههم گرفته بودند و مادرشوهرم داشت با سانتیمتر مربع مربع قیچی شون میکرد. البته شوخی بود. ولی منظورم اینه که خیلی دقیق داشت اندازه شون میکرد. منم چند لقمه با الویه خوردم.

دیگه ساعت ده شدو مهدی نیومد. یکی دو بار بهش زنگیدم که وسط جلسه بود و داشت با صدای بلند حرف میزدم. دیگه ساعت یازده رفتم تو رختخواب. سبک خواب بودم. هی میخوابیدم و پا میشدم. یه بارم پدرشوهرم اومد توی هال نشست روی مبل. گفت مهدی اومد در رو براش باز کنم. گفتم شما بخوابین. من خودم حواسم هست.

بالاخره ساعت از دو گذشته بود که مهدی به موبایلم زنگید. در ساختمون هم قفل بود. اون ساعت در قلعه هم قفل بود وای به حال ساختمون. با ریموت در پارکینگ رو زدم و اومد بالا.

شش ساعت و نیم!!!!!!!!! تو کله اش بازار مسگرها بود. زیر چشماش گود رفته بود. یه کم شکلات صبحانه خوردو کمی برام حرف زدم. من پا پی اش نمیشم . چون توداره، هرچی دلش بخواد خودش میگه. بعدش دیگه مثلا خوابیدیم. تا سه و خرده ای من و تا چهار هم خودش خوابش نبرد.

صبح چسبیده بودیم به رختخواب. به زور پاشدیم اومدیم اداره.

امروز باید میرفتم باشگاه. حتما شیطون نزدیکم هم نیومد که بگه نرو. چون میدونست میرم. تازه حرکتهامم تندتر زدم. با تمرکز زیاد. حالم توپ شد و پنج دقیقه هم اضافه دوچرخه زدم و یه  گوله انرژی به اسم آشتی از در باشگاه زد بیرون و اومد اداره.

میز کارم خیلی شلوغه. ولی من کم کم دارم انجامش میدم. دونه دونه دونه دونه چند تا قرارداد تو کارتابلمونه چند تا کمیسیون و چند تا نامه و چند تا خرده کاری. این فعلا پارت اول تا ظهر.

*******************************

الان ساعت 01:33 ظهره. چهارشنبه است همه میخوان این دو سه ساعت هم تموم بشه و بزنن به چاک.

منم همین حس رو دارم. به خصوص که خوابم میاد. از صبح کارهایی که باید رو انجام داده ام. البته به ترتیب اولویت زمان. الان بعد از اینکه این پی نوشت رو نوشتم، یه سند هزینه میزنم. عمده کارم تمدید دو تا قرارداده. که منتظرم معاون مربوطه از بیرون یا بهم زنگ بزنه یا برسه شرکت و تکلیف رو روشن کنه.

ناهار خورده ام و الان پشت میزم هستم. اتاقمون ازصبح که میاییم سرده. تازه یکی دو ساعته یه کم گرمتر شده.

دلم نمیخواد این دو سه ساعته الکی تموم بشه. یه جا خوندم کارمندها هی منتظرند روزشون تموم بشه و برن خونه. یا روزهای هفته تموم بشه و آخر هفته بیاد. خب اینجوری کل عمر رو دارن از دست میدن. درست میگه. الان نمیگم منتظر عصر نیستم. ولی دلم هم نمیخواد باعجله تموم بشه. کارهام انجام بشه، کمی تعلل کنم، فکر کنم هیچی توی این دنیا اتفاقی نیست. شاید توی همین دو سه ساعت هم درسی و اتفاقی باشه.

اوه اوه یادم اومد تایم شیتم رو رد نکرده ام. حتما امروز باید انجامش بدم.

فعلا برم یه سند هزینه برم تا بعد.

********************************

الان ساعت نزدیکه چهاره. بلانسبت قرار بود کارها سبکه باشه این ساعت. ولی همینطور داره کار میاد روی کار. اینطوری که روی همه کارها، رئیسم میگه تو برو برای بچه های خدمات لباس فرم بخر. اینا سلیقه ندارن! حالا انگار چی میخوان بپوشن. پیرهن و شلواره دیگه. اینا قبلا رفته بودند از یه جایی توی کرج داده بودند برای بچه ها دوخته بود. رئیسم میگه پشت سرشون حرفه که طرف آشناشونه. نده از اونجا. سرپرست خدمات هم میگه از کرج. الان که مغزم قفله.بعدا برم فکرکنم ببینم ازکجا براشون بخرم. یا بدم بدوزن.

دخترخاله ام یادتونه که حامله بود و زایید؟ بچه اش سنگ کلیه داره. نمیدونم گفته بودم یا نه. چقدر هم بچه اش شیرینه ماشاءالله. همون که حاملگی اش اومد تهران.

دیروز ظاهرا اومده تهران. خواهر پسرخاله مجرده. عصر با مانی بریم بچه رو ببینیم. وووووی دلم براش غنج میره. بچه کوچیک، حتما کلی هم گوش و پس کله اش بو میده. حسسسسسسسسسسابی بچلونمش. به خصوص که میگن بابت دل دردهاش، شال می بندن به کمرش. یاد داداش کوچیکه ام می افتم که مامانم یکسره به کمرش پارچه می پیچید.

وای چقدر تشنمه. هرچی آب میخورم بازم تشنه ام. تست دادم قند ندارم. شاید مال فعالیت بدنه. شایدم مال عادت بدنه. دیگه به آب زیاد عادت کرده ام.

می ترسم هم الان آب بخورم. توی راه، موال لازم شدم چی؟

مهدی امروز گیج میزد از بی خوابی دیشب. بهش گفتم عصر بره پیش مامانش اینا. البته خودش گفت که باید بره جلسه دیشب رو توضیح بده به مامانش اینا. چون تغییرات زیادی اتفاق افتاده. یه حرفایی رو نمیشه پشت تلفن گفت. حوصله میخواد. طرف باید روبروت باشه که بشه براش حساب و کتاب کنی.

گفتم برو اونجا و دو سه ساعت بخواب. مامانش هم امروز کلی هواشو داره و لیلی به لالاش میذاره. منم برم یه سر نی نی رو ببینم و برم خونه چپه بشم.

خب دوستان و یاران مهربان کم کم به لحظات پایانی برنامه نزدیک میشویم. تا روزی دیگر، درود و دو صد بدرود.



یا حق


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اسلام ناب--توحید کلمه بیوچی کشاورزی و دام داری زندگی مهربون من خدمات لوله بازکنی24 Earle Jennifer classquran8 وبلاگ Raelynn سریال کره ای - معرفی بهترین سریال های کره ای