سلام صبح بخیر.

خوبین؟

زندگی همچنان ادامه داره. اگه صبح از خواب پامیشیم، باید اول شکر کنیم. چون خیلی ها دیگه بیدار نمیشن. خیلی ها وقتی از خونه میرن بیرون، دیگه برنمیگردن. ولی ما الان هستیم. زنده ایم و این یعنی یه فرصت دوباره. واقعا یه بار بشینیم لیست کنیم کارهامونو. ببینیم چه کارهایی رو باید انجام بدیم. برای فرصتی که معلوم نیست تا کی در اختیارمونه.

اول سال که با سیل شروع شد، خیلی دلم خواست چند بار بیام و بنویسم. ولی با خودم گفتم همه به اندازه کافی از تی وی و شبکه های مجازی فیلمها و عکسها رو دیده ایم. به اندازه کافی دل همه خون شده.

ولی هرچی هم ببینیم، هیچی نمیشه سیلی که پنجم عید توی شیراز اومد. الان همه جا دیگه هشدار سیل میگیرن. درسته خیلی ها کاری نمیتونن بکنن ولی لااقل در جریان هستند. ولی اون دقایق اولیه که توی شیراز یه عده توی خیابون بودند و یه دفعه بدون اطلاع قبلی سیل اومد، از همه بدتر بود. خداوند همه رفتگان رو غرق رحمت کنه. خداوند به بازمانده ها صبر بده. خدایا کمک کن کسانی که خونه و زندگی شون رو از دست دادند، بازم بتونند بهترش رو بسازند از نو. تو کمک کن. خودت گفتی اگه قومی به هم کمک کنند، تو بهشون کمک می کنی.

حکایت اون شهری که پیغمبرش به مردمش گفت که میخواد قحطی بیاد. و مردم کنار خونه ها سوراخ ساختند که بتونند بهم کمک کنن و خدا به خاطر همین کار، قحطی رو نفرستاد و گفت قومی که به هم کمک کنند، شامل این عذاب نمیشن.

خدایا تو کمک کن به مردم گلستان، به مردم پلدختر و خوزستان. کسانی که با دست خالی و با بدنهاشون جلوی سیل رو گرفتند. اشک از چشم آدم جاری میشه.

خدایا امسال باید مردم ایران جشن بارون می گرفتند. باید همه خوشحال بودیم از اینهمه بارون. که هامون و کارون و دز و دریاچه ارومیه بازم پر آب شده. ولی بلد نبودیم ازش استفاده کنیم.  سیل شد و همه چی خراب شد.

خدایا

 یه بار دیگه نشون بده که این خرابیها، بابت اینه که بهترینش ساخته بشه. بازم دست این مردم رو بگیر. دستهای این مردم خالیه. محتاج گرمای دست خودته. فقط خودت.

****

دیروز از اداره رفتم دنبال مانی. هییییچی از ناهارش رو نخورده بود. یه مدته خیلی بد غذا میخوره. رفتم پیش معاونشون. گفتم خودت یه کاری بکن. گفت باشه. بسپرش به من. خیلی آقای پیگیریه. دیگه با مانی اومدیم خونه مادرشوهرم. گفت یه خوراکی برام میخری؟ گفتم ناهارت مونده. اگه میخوای چیزی بخوری، ناهارت رو بخور. گفت نمیخور. بو میده.

چرت میگفت. هیچم بو نمیداد. خودم توی تاکسی دو تا کتلت رو خوردم. خیلی هم چسبید. چون ناهار خیلی سبک خورده بودم، داشتم ضعف میکردم.

ماشین یکسره ما رو تا سر دولت برد و مانی یه چرت خوابید. اونجا بیدارش کردم و پیاده شدیم و ماشین گرفتیم تا سر چهارراه قنات. مانی گفت میدونم ذرت مکزیکی نیست.توی عید هم نبود. گفتم ولی من میگم هست.

رفتیم و بود.

ولی مانی گفت دلم نمیخواد. کلا بی اشتها شده. به نظرم از سردیه. خلاصه اومدیم یه بستنی یخی براش خریدم چون حالت تهوع داشت و از صبح فقط دو تا لقمه ای که براش گذاشته بودم رو خورده بود. یه کم نشستیم و باد به کله اش خورد سر خیابون فکر کنم گل افشان. همونجا که اون فروشگاه معروف رو داره. یه کم حالش بهتر شد و بعدش راه افتادیم رفتیم خونه مامان مهدی.

تا برسیم، توی راه با هیلا کلی اس ام اس رد و بدل کردیم و من جلوی مانی دلم نمیخواست گریه کنم. در مورد زهرای عزیز حرف میزدیم. جگر جفتمون خون بود.

بعدش که رسیدیم خونه، مانی با مادربزرگش مشغول شد و یه کم بعدش هم مهدی رسید. منم حوالی ساعت هفت پاشدم اومدم بیرون. یه پولی باید با خودپرداز جابجا میکردم و میخواستم پیاده روی هم بکنم و مسجد هم برم.

اومدم و اومدم تا رسیدم بلوار شهرزاد. نباید اینقدر می اومدم پایین. رفتم اونجا هم پیدا نکردم خودپرداز. حالا باید برگشتم بالا به طرف مسجد هدایت. هرچی میرفتم نمیرسیدم. برگشتنی، سربالایی بود. خلاصه وسطهای اذان بالاخره رسیدم مسجد. حیف شد. میخواستم قبل از اذان برای شادی روح زهرای عزیز نماز بخونم. ولی محاسبات رفت و برگشتم اشتباه بود و دیر رسیدم. بالاخره نماز مغرب رو خوندیم و بین دو تا نماز برای آمرزش زهرا جان و همه رفتگان این جمع (خوانندگان وبلاگ) دو رکعت نماز خوندم و دعا کردم. خدا قبول کنه.

چون دو سه هفته دیگه ماه رمضونه، یه مدته دارم دعای ربنا رو حفظ میکنم که توی قنوتهام بگم. چقدر قشنگه. می دونین که. چهار آیه از قرآنه. همون که استاد شجریان ماه رمضون میخونه. ماه رمضون دلخوشی هاش همین ربنای استاده و دعای سحر، انتظار برای افطار و خواب آلودگی بعد از خواب سحر قشنگی هاش همینه. و اتفاقات قشنگی که در طول ماه رمضون از درون برای هر کسی می افته و یه دریچه به روش باز میشه. (ان شاءالله)

دیگه نماز عشا رو هم خوندیم و برگشتم خونه. مادرشوهرم برای ما سه تا کلی تدارک دیده بود. گفتم برای شما فرقی نداره صد نفر مهمونتون باشن یا سه نفر. چرا اینقدر خودتونو اذیت می کنین؟ خندید و گفت اینجوری راحت ترم.

دیگه خواب و لالا.

الان هم که در خدمتتونم. از صبح هم یکی دو بار با رئیسم دعوام شده. اعصاب خرد میکنه. چی بگم. کاره دیگه.

عصر هم باید تا پنج و نیم بمونم اداره. چون ساعت پنج و نیم تازه جلسه مدرسه مانی ایناست.


خب دیگه من برم.

مراقب خودتون و دلتون باشین. توی این هوا حتما برین پیاده روی. لااقل پنجره رو باز کنین که هوا عوض بشه و حالتون خوب بشه.


یا حق


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

راهنمای سفر با اتوبوس و خرید بلیط گلدونهـ رضا بژکول بازی های رومیزی پرینتی معرفي انواع محصولات آرايشي بهداشتي و درماني وی ای ار آمو ماشين باز جمشید خلقی جالب انگیزترین ها